مثل هر روز با تماس خانومم از خواب بیدار شدم و تا بیام لباس بپوشم و وسائلمو جمع کنم ساعت شده بود ربع به ۷ ، به یه عالمه عجله و هول هولکی دو لقمه صبحونه زدم و سوار اتوبوس شدیم و رسیدیم دانشگاه ، نزدیکای رودکی (دانشکده ادبیات دانشگاه هرمزگان) بودیم که یونس ازم پرسید : تو نمیخواستی کمربند ببندی؟ و من با ناباوری و ترس نگاهم رفت به سمت شلوارم ! آره کمربند نبسته بودم و هیچ کاریشم نمیشد کرد . شب قبلش با بچه ها رفته بودیم نمایشگاه آجیل و تنقلات و من چون اون یکی شلوارمو پوشیده بودم کمربند رو بسته بودم اون یکی و دیگه صبح از فرط عجله اصلا دقت نکرده بودم که این یکی شلوار کمربند نداره و پوشیده بودمش . اولش خواشتم کمربند یونس رو ببندم چون تیشرت داشت و کمربندش معلوم نبود اما چون واسه من نمیشد استفاده کرد مجبور شدم پیرهنم رو بندازم روی شلوارم . روز متفاوتی بود که به هر حال تموم شد . الن که داشتم به صبح فکر می کردم یاد اون تبلیغ تلوزیونی یکی از بانکا افتادم که میگفت امسال حواستان را جمع کنید 🙂
بازدیدها: 204