بگذار دیگران طور دیگر بیاندیشند . من بر این باور نیستم که چارچوبه ی تکلیف مقام ما چندان تنگ باشد که بتوان از پس هر موعظه ای دست بر زانو نهاد و نشست ؛ آنسان که گویی تکلیفمان را به جای آورده‌ایم .

وجدان بیدار / اشتفان تسوایگ

بگذار دیگران طور دیگر بیاندیشند . من بر این باور نیستم که چارچوبه ی تکلیف مقام ما چندان تنگ باشد که بتوان از پس هر موعظه ای دست بر زانو نهاد و نشست ؛ آنسان که گویی تکلیفمان را به جای آورده‌ایم .

وجدان بیدار / اشتفان تسوایگ

بگذار دیگران طور دیگر بیاندیشند . من بر این باور نیستم که چارچوبه ی تکلیف مقام ما چندان تنگ باشد که بتوان از پس هر موعظه ای دست بر زانو نهاد و نشست ؛ آنسان که گویی تکلیفمان را به جای آورده‌ایم .

وجدان بیدار / اشتفان تسوایگ

مرگ چیه اصن؟

بابا خسته شدم بس که اینور و اونور خوندم که مرگ اینجوریه و اونجوریه و ترس نداره و کمال و …

نمیدونم اصلا ، من با همه ی شما خیلی فرق دارم . من از مرگ میترسم و از گفتنش هم خجالت نمیکشم . من نمیتونم باور کنم که قراره یه روز از همین روزا دوستام به همدیگه خبر بدن که آره ؛ حسینم تموم شد . حالم به هم میخوره از این که بگن چه پسر خوبی بود و فلان بود و بیسار و کاش پیشمون بود . من ترجیح میدم همه بگن بده ، مزخرفه ، حال به هم زنه ولی باشم .

من مث سگ میترسم از مرگ ، میترسم از این که فراموش بشم ، یعنی تو کَتم نمیره که به همین سادگی تموم بشم و هیشکی هم خیالش نباشه ، حالا یه روز و دو روز و یه هفته و یه ماه اول رو فاکتور بگیریم دیگه بعدش واقعا هیشکی یادت هم نمیکنه . دروغ چرا همین شوهر خاله خدابیامرز ما که افتاد و مرد مگه چی شد ؟ یادم نمیره شب اول که خبرش رو دادن و رفتیم خونه خاله یه بغض کوفتی افتاده بود تو گلوم و نفسم در نمی اومد و ریزه ریزه اشک می ریختم ، حتی شبش هم سر خواب کلی گریه کردم اما خب که چی ، یه مدت که گذشت همه یادشون رفته بود دیگه . تنها چیزی هم که یاد خودم حداقل مونده اینه که دم عید بود و دیگه مگه چی بشه که یادش بیفتم .

حالا فک کن مثلا فردا من بمیرم ، خب که چی ؟ نهایتش یه چند روزی هم ملت به فکرم هستن و بعدش دیگه هیچی به هیچی . خب آدم جرش میگیره به همین سادگی فراموش شه ، که هزار تا کار نکرده داشته باشه ، که یه دل سیر با زنش عاشقی نکرده باشه ، که حسرت به دل بمونه . حالا حتما با خودت میگی خب تو که قرار نیست همین فردا بمیری ایشالا زنده میمونی و هزار تا کار نکرده ت رو میکنی بعد میمیری ، دِ آخه آدم عاقل خب بدیش اینجاست که کارایی که دوست داری انجام بدی یه عدد ثابته ، حالا هر چی ، مثلا چمیدونم ۲ یا ۳ یا هر عدد دیگه ؛ و روزای عمرت میشه توان بالای اون عدده ، هز چی بیشتر هم عمر کنی آرزوهات بیشتر و بیشتر میشن و حسرتات که دیگه واویلا .

حالا تکلیفت با این عمر چیه ؟ نمیدونی زودتر مردنه رو بخوای یا دیرترش رو . حالا البته من خودم دوست دارم بیشتر زنده بمونم ، نه فقط همین هفتاد هشتاد سال ها ! دوست دارم خیلی عمر کنم ، مثلا ۲۰۰ سال یا حتی بیشتر ، دلم میخواد ببینم علم تا کجاها میره ، دلم میخواد ببینم وضعیت پژشکی ۱۰۰ سال دیگه رو ، مسکونی شدن سیارات دیگه رو ، هوش مصنوعی رو ببینم تهش چی میشه یا مثلا ببینم نسل بشر تا کجا به این فضاحت ادامه میده و کی منقرض میشه .

خلاصه این که می ترسم ، می ترسم از روزی که نیستم و به قول مرحوم محمد علی فروغی  ذکاء الملک تمام حسرتم از مردن واسه اینه که دلم میخواست بمونم و ببینم سرنوشت بشر به کجا میرسه .

Visits: 308

8 پاسخ

  1. حسین خیلی خوب بود. از نوشته ات لذت بردم. حرف دل من هم بود. مخصوصاً فرمول که ارائه دادی. هرچی سن میره بالا آرزوها هم زیاد میشه. مثل شعاع یک دایره که هر چقدر بیشتر میشه محیطش هم بیشتر میشه. محیط دایره همون تعداد کارهایی است که دوست داریم در آینده انجام بدیم. ولی یک چیز جالب حسین. تو سنت کمتر از من است. از بزرگترها شنیدم آدم هر چقدر سنش بالاتر میره حسش نسبت به مرگ از بین میره. فکر میکنه مرگ یک چیز بعید و دوریه. چون بیشتر با زندگی بوده فکر میکنه جز زندگی چیز دیگری نیست. جوانها خیلی به زندگی عادت نکردند و دنبال سوالات فلسفی در مورد مرگ و زندگی هستند. کاش به زندگی عادت نکنیم و شلاق مرگ همیشه بالا سرمون باشه.

    1. سلام علی جان
      ممنون از این که سر زدی بهم
      تشبیه عمر و آرزوها به دایره و شعاعش واقعا زیبا بود
      و تیکه های آخر نوشته تون خیلی منو ترسوند ، من نمیخوام به زندگی عادت کنم ، میخوام این ترسه همیشه باشه

  2. نوشته هاتون مثل همیشه فکرم رو مشغول کرد. مرگ به خودی خود بد نیست اگه مرگ نبود شما نگران فردا نمیشدی دنبال کارهای عقب افتاده ی زندگیت نمیرفتی و به قول خودت با زنت عاشقی نمیکردی. منم مثل شما ترس زیادی از مرگ دارم اینکه ی روز نباشم و نتونم همه ی آرزوهام رو تجربه کنم تنم رو میلرزونه.
    ممنونم از قلم زیباتون

    1. این که نوشته من کسی رو به فکر فروبرده باشه برای خودم ارزشمند هست و خوشحالم که در مورد شما این اتفاق افتاده
      کاش مرگ یه ترس غیر واقعی بود ، در حدی که نگندیم و تحرک داشته باشیم ، کاش واقعی نبود …
      و کاش قلمم به اون زیبایی که شما ادعا کردید بود

    1. محبت دارید
      حق با شماست ، پذیرفتن فانی بودن برای انسانی که سرور موجودات میدونه خودش رو سخته

  3. سلام
    مرگ همه را ترسانده، چرا؟ این سوالی بود که همیشه از خودم داشتم و البته که هنوز هم دارم اما خوب وقتی سن میره بالاتر باهاش یه جورایی کنار میای. من هیچ گاه یادم نمیره پدربزرگم آنقدر با آرامش سرنماز فوت کرد که ما باورمون نمی شد بعد از اون خیلی فکر کردم که این آرامش چیه که موقع مرگ پدربزرگ من رو همراهی کرد؟
    چند تا فایل صوتی داره آقای حسین دباغ (پسر عبدالکریم سروش) در مورد مرگ، گوش دادن می تونه سوال های خوبی رو در ذهن متبادر کنه (البته که در مورد مرگ هیچ
    اه نمی توانی جواب پیدا کنی اگر جوابی همم باشه خودش هزارتا سوال توی آن مستتره
    با تشکر

    1. ممنون از حرفای قشنگی که زدی محمدحسن جان
      سعی می کنم فایل های صوتی رو که گفتی گوش کنم

پاسخ دادن به حسین لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

جملات خواندنی
جورج اورول / ۱۹۸۴: در اقلیت بودن، حتی اگر یک نفر باشی، موجب نمی‌شود خود را دیوانه بپنداری. اگر بین حقیقت و دروغ قرار گرفتی و حتی در مقابل تمام جهان ایستادی و حق را زیر پا نگذاشتی، دیوانه نیستی.

حال و هوای این روزهای من

معمولا وقتی آهنگ خوش ریتم و گوش نوازی میشنوم چند روزی درگیرش می مونم ، گاه گداری (اگه هواس پرتی مانع نشه) بعضی هاش رو میذارم اینجا شما هم گوش بدید .

(مادامی که روی دکمه پخش کلیک نکنید موسیقی بارگذاری نخواهد شد)

«آرشیو آهنگ هایی که تا امروز در این قسمت قرار گرفته»