دخترک با تفنگ اسباب بازیش بهم شلیک میکنه، بنگ! و من میگم آخ!! و می افتم روی زمین. کمی بهم خیره میشه و بعد دوان به سمتم میاد و خودش رو میندازه روی تن مجروح من و میگه: «بابایی کشته شدی؟» با چشمان بسته میگم «آره! صاف زدی به قلبم»، منو می بوسه و میگه بلند شو خوب شدی!
اما من بلند نمیشم و فکرم درگیر شلیک تفنگ و مرگه، اسم فیلم رو به خاطر ندارم اما توی یک فیلم وسترن (شاید Unforgiven) دیده بودم که به مردی شلیک شد و روی زمین برای ساعت ها افتاده بود و انتظار مرگ رو می کشید، تفنگ های اولیه قدرت کمی داشتند و اگه گلوله به قسمت هایی مثل شکم برخورد میکرد، مجروح بخت برگشته باید ساعت ها به انتظار مرگ قطعی می نشست ، چون در اثر گلوله تیر جراحتی کوچک در داخل شکم مضروب ایجاد می کرد که به کندی خون بدن فرد تخلیه میشد و پزشکی هم در حدی هنوز پیشرفت نکرده بود که بتونه تیر رو از داخل شکم خارج و خون ریزی رو متوقف کنه و جلوی مرگ رو بگیره. با خودم میگم خوبه که تفنگ ها پیشرفت کردن و اگه گلوله بخوری خیلی متظر نمیمونی!
بازدیدها: 13