مجموعه «چالش نود روز نوشتن» ابتدا در کانال شخصی من منتشر میشه و صرفا تعداد معدودی از اونها در وبلاگ بازنشر میشه .
یه حکایتی هست که میگه یه روز یه نفر در حال احتضار بوده ، بستگان همه بر بالینش نشسته بودند و دیدند به دفعه حالش بد شد و رنگش تغییر کرد ، چند دقیقه ای به همین شکل بود و بهتر شد ، این اتفاق چند دفعه ای تکرار شد و آخرین بار که حالش بهتر شد به یکی از بستگان گفت برو از تو فلان اتاق فلان «سینی» رو وردار بیار ، رفت آورد و گفت آقا این سینی رو خورد و تیکه تیکه ش کنید ؛ پرسیدند چرا ؟ گفت خوردش کنید میگم ، کردند و گفت هر بار که حالم بد میشد میخواستم شهادتین بگم شیطان همین سینی رو می آورد جلو و می گفت اگه شهادتین بگی خوردش می کنم ، منم از اونجایی که خیلی دوست داشتم این سینی رو شهادتین نمی گفتم ، الان گفتم خوردش کنید که دیگه اگه حالم بد شد شیطون دستاویزی نداشته باشه و شهادتین بگم . (این حکایت نقل به مضمونی هست از چیزی که شاید ۱۰ سال پیش یا بیشتر شنیدم و گوشه ذهنم باقی مونده بود ، ممکنه خیلی شبیه به ورژن اصلیش نباشه اما مفهوم رو فکر کنم برسونه ) اگرچه این حکایت صرفا به تمثیله اما چه خوب دل بستن به چیزها (میگم چیزها چون اگه بگم اشیا احتمالا فقط چیزهای فیزیکی رو شامل میشه و چیزای غیر فیزیکی مثل تفریح ، سینما رفتن ، ورزش کردن ، … رو شامل نمیشه ) رو مذمت میکنه .
حالا چی شد که یاد این حکایت افتادم ؟ امروز یه دونه قفل خریدم ، اونقدر ظاهر این قفله رو دوست داشتم و به دلم نشسته بود که گفتن نداره ، وقتی رسیدم خونه همه رفته بودن «سیدان» و ما هم باید می رفتیم و از اونجایی که فکر می کردم همه رفتن سیدان قفل رو زدم روی در ، سیدان که بودیم گفتن سجاد رفته خونه و کلید نداشته ناچارا قفل رو بریده !!! خودم اصلا یه ساعت قفل بودم ، بدجوری ناراحت شدم اما بعدش کم کم رفتم تو فکر که چرا من باید اینقدر به خاطر یه دونه قفل که به سادگی میشه یه دونه دیگه ازش خرید ناراحت باشم ، و اصلا چرا باید اینقدر چیزها آدمو بازی بِدَن ؟؟؟
به این فکر می کنم که همه دوست داشتن ها و دل بستن ها یه جور قفل هستن که میخورن به دست و پامون ، زیاد دل نبندیم .
بازدیدها: 123