شعر خوندن یکی از سرگرمی های همیشگیمه، وقتی که واقعا هیچ چیز دیگه ای حالمو خوب نکنه شعر می خونم اما بعضی وقتا شعرهایی هم که میان جلو چشمم نمک میپاشن روی زخم و بیشتر آدم رو تو فکر فرو میبرن. امروز چشمم به این شعر از سیمین بهبهانی خورد و فکر کردم شاید بهتر باشه با همدیگه بخونیمش.
کودک روانه از پی بود نق نق کنان که «من پسته.»
«پول از کجا بیارم من؟» زن ناله کرد آهسته.
کودک دوید در دکّان پایی فشرد و عرّی زد.
گوشش گرفت دکاندار: «کو صاحبت، زبان بسته!»
مادر کشید دستش را: «دیدی که آبرومان رفت؟»
کودک سری تکان میداد دانسته یا ندانسته.
«یک سیر پسته صد تومان! نوشابه، بستنی… سرسام!»
اندیشه کرد زن با خود از رنج زندگی خسته:
«دیروز گردوی تازه دیدهست و چشم پوشیدهست
هر روز چشم پوشی هاش با روز پیش پیوسته.»
کودک روانه از پی بود زن سوی او نگاه افکند
با دیدهیی که خشمش را باران اشک ها شسته
ناگاه جیب کودک را پُر دید ـ «وای! دزدیدی؟»
کودک چو پسته می خندید با یک دهان پر از پسته.
این شعر در تیر ۱۳۷۲ سروده شده.
Visits: 107