این روزها که فضای کشور حول موضوع حجاب مکدر است و مخالفان و موافقان حجاب روی هم می خراشند شایسته تر دیدم بخشی از منظومه «شرف نامه» نظامی گنجوی رو در این باب براتون نقل کنم تا یادآوریای بهمون باشه که بدونیم بحث و نزاع در مورد حجاب، صحبت دیروز و امروز نیست و سابقه طولانی داره. در بخشی از «شرف نامه» اسکندر عزم جنگ با کشور روس میکنه و در مسیر از سرزمینی به نام سقلاب عبور میکنه مردمانی قفچاق نام در آن زندگی می کنند که زنانشان روبنده و حجاب ندارند، باقی حکایت رو از زبان نظامی بخوانید:
(لازم هست این نکته رو ذکر کنم که من در موضوع حجاب قایل به آزادی انتخاب نوع پوشش هستم و قانون حجاب اجباری رو علاوه بر بی مبنا بودن آن برای وحدت ملی نیز مضر می دانم)
سکندر بر آن خنگ ختلی نشست
که چون باد برخاست چون برق جست
ز جوشنده جیحون جنیبت جهاند
وز آنجا سوی دشت خوارزم راند
سپاهی چو دریا پس پشت او
حساب بیابان در انگشت او
بیابان خوارزم را در نوشت
ز جیحون درآمد به بابل گذشت
بدان تا کند عالم از روس پاک
قرارش نمیبود در آب و خاک
در آن تاختن دیده بی خواب کرد
گذر بر بیابان سقلاب کرد
بیابان همه خیل قفچاق دید
در او لعبتان سمن ساق دید
به گرمی چو آتش به نرمی چو آب
فروزانتر از ماه و از آفتاب
همه تنگ چشمان مردم فریب
فرشته ز دیدارشان ناشکیب
نقابی نه بر صفحهی رویشان
نه باک از برادر نه از شویشان
سپاهی عزب پیشه و تنگیاب
چو دیدند رویی چنان بی نقاب
ز تاب جوانی به جوش آمدند
در آن داروی سختکوش آمدند
کس از بیم شه ترکتازی نکرد
بدان لعبتان دستیازی نکرد
چو شه دید خوبان آن راه را
نه خوب آمد آن قاعدت شاه را
پری پیکران دید چون سیم ناب
سپاهی همه تشنه، وایشان چو آب
ز محتاجی لشکر اندیشه کرد
که زن، زن بود بی گمان مرد، مرد
یکی روز همت بدان کار داد
بزرگان خفچاق را بار داد
پس از آنک شاهانه بنواختشان
به تشریف خود سربرافراختشان
به پیران قفچاق پوشیده گفت
که زن روی پوشیده بِه، در نهفت!
زنی کو نماید به بیگانه روی
ندارد شکوه خود و شرم شوی
اگر زن خود از سنگ و آهن بود
چو زن نام دارد نه هم زن بود
چو آن دشتبانان شوریده راه
شنیدند یک یک سخن های شاه
سر از حکم آن داوری تافتند
که آیین خود را چنان یافتند
به تسلیم گفتند ما بنده ایم
به میثاق خسرو شتابده ایم
ولی روی بستن ز میثاق نیست
که این خصلت آیین خفچاق نیست
گر آیین تو روی بربستن است
در آیین ما چشم در بستن است
چو در روی بیگانه نادیده بِه
جنایت نه بر روی، بر دیده بِه
دگر شاه را ناید از ما درشت
چرا بایدش دید در روی و پشت؟
عروسان ما را بس است این حصار
که با حجلهی کس ندارند کار
به برقع مکن روی این خلق ریش
تو شو برقع انداز بر چشم خویش
کسی کو کشد دیده را در نقاب
نه در ماه بیند نه در آفتاب
جهاندار اگر زآن که فرمان دهد
ز ما هر که خواهد بر او جان دهد
بلی شاه را جمله فرمان بریم
ولیکن ز آیین خود نگذریم
چو بشنید شاه آن زبانآوری
زبون شد زبانش در آن داوری
حقیقت شد او را که با آن گروه
نصیحت نمودن ندارد شکوه
Visits: 225